۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

ازدواج با مامان

ازدواج با مامان
تابستان پارسال بود. بعد از اين که کنکور دادم خيالم راحت شده بود يکسال همه چيز رو بر خودم حروم کرده بودم و حالا همش وقت داشتم. مامانم تو اين يک سال خيلي به من رسيده بود و من تازه متوجه زحماتش شده بودم و ياد روزهايي که اعصابم از درس خرد بود و بهش پرخاش مي کردم آزارم مي داد. تو اين يک ساله بابا و مامانم با هم دعواشون شده بود اما به اصرار مامان من چيزي نمي دونستم تا يک وقت تو کنکور لطمه نخورم. درست روز بعد از کنکور بود که فهميدم اونا قرار دادگاه هم براي طلاق داشتن و يک ماه بعد از هم جدا شدند و من فهميدم که مامانم نذاشته بود به من لطمه روحي بخوره. راستش از طلاق مامان ناراحت نشدم چون بابام آدم خشني بود و من هيچ وقت احساس نکردم دوستش دارم. اندک ناراحتيم به خاطر مامان بود که فشار زيادي تحمل کرده بود. راستش اون هنوز ۴۳ سالش نشده بود اما هنوز سر حال بود و بسيار جوان تر نشون می داد. گردن باريکي داشت و پوستش به روشني برف بود. وقتي دامن کوتاه مي پوشيد ساق هاي پايش مثل يک دختر جوان فربه بود و فقط شکم برجسته ی او بود که کمي سنش را بالا ميبرد. من به او وابسته بودم و هميشه از پدرم بيزار و همين عامل باعث شده بود دوري او را حتي يک روز هم تحمل نکنم. چند روز بعد از طلاق تصميم گرفت به روستاي آبا اجداديش برود. چون از لحاظ روحي خيلي آشفته بود و من هم تصميم گرفتم با او بروم تنها آن جا عمويش را داشت و بقيه فاميلش سالها قبل به شهر آمده بودند.البته خودش متولد شهر بود. روزي که مي خواست بليت بگيرد به من گفت که همراهش بروم اما من مشغول بستن چمدانم بودم. هنگامي که چمدانم را بستم مشغول جست جوي چند مجله براي خواندن در راه سفر شدم. تلاشم براي پيدا کردنشان بي نتيجه بود. کمد مامان را هم گشتم چون او هم گاهي آنها را مي خواند. به سراغ کمدي که در آن هميشه قفل بود رفتم. جاي کليدش را مي دانستم اما هيچ وقت به سرم نزده بود آن را باز کنم. کليد را از زير فرش برداشتم و در آن را باز کردم. چيزي به جز خرت پرت و چند آلبوم قديمي آن جا نبود. آلبوم ها را نديده بودم و به سراغشان رفتم. چند عکس معمولي و نيم لخت از بابا و در صفحه بعد چيزي که هيچ وقت از ياد نمي برم. عکس هاي نيم و تمام لخت مامان که از جوانيش و حتي چند سال قبل را داشت. زيبا ترينش به نظرم همان بود که مادرم با کرست و دامن دراز کشيده بود و پاهايش را طوري باز کرده بود که تمام کس لخت زير دامنش جلو زده بود و فلاش دوربين تمام جرييات آن را مشخص مي کرد. در عکس ديگر مادرم پشت به دوربين به حالت سگي(حالتي در آميزش سکس) بود و از ميان پاهايش کسش بيرون زده بود. با به پايان رسيدن آلبوم فکرم آشفته شده بود. گويا پس از يک سال انگيزه جنسي دوباره به سراغم آمده بود اما اين بار متفاوت تر از قبل. من مادرم را قبلا لخت دیده بودم مثلا موقع حمام رفتن او عادت داشت لباسش را بيرون از حمام در بياورد البته با شورت. يا چندين بار هنگام پوشيدن لباس به سراغ کمدش مي رفت و همان جا پشتش را به من مي کرد و لباسش را عوض مي کرد. کلا من زياد توجهي نداشتم و مشغول درس خواندن مي شدم. البته گاهي به کون سفيد و گردش نگاهي مي کردم. اما همه چيز با رفتن او تمام مي شد. چيزي که خيلي در عکس ها جالب بود نمايان بودن جاهايي از بدن و کسش بود که به سختي ديده مي شد. مثلا هيچ وقت لاي کس مادرم را با تمام جزييات نديده بودم آن هم به آن وضوح. گويا پدرم ميخواسته تمام جزييات بدنش را ثبت کند. مادرم زنگ در را زد. او ۲ تا بليت گرفته بود. با آمدن به اتاق خواب که البته تنها اتاق خواب خانه ما بود و من همانجا مشغول بستن وسايلمان بودم در کمد اسرارش را باز ديد. او ناراحتي اش را پنهان کرد و گفت که بايد تمام خاطراتش را با آن مرد دور بريزد. مادرم هميشه با من مهربان بود. به ياد ندارم مرا يک بار دعوا کرده باشد. شايد هم کمي لوسم کرده بود. او هيچ وقت تلاش نکرده بود که بدنش را در هنگام اتفاقات عادي يا موقعيت هايي که براي هر کس پيش مي آيد پنهان کند و اينها تا امروز در من جمع شده بود و در من شعله ور شده بود. اينک او را در روياهايم مي ديدم و ديگر مردي نبود که صاحبش باشد. مامان به طرف عکس ها رفت. قصد داشت آنها را پاره کند. من مانعش شدم و گفتم اين ها قسمتي از زندگي توست نمي تواني آن ها را نابود کني. البته من نمي خواستم او آنها را پاره کند. اما آيا فقط دليلش همين بود؟ او که حالا کمي آرام گرفته بود به چشمهايم نگاهي کرد و ناگاه قاقاه خنديد. هيچ وقت چشمهايش را به آن معصوميت نديده بودم. بعد مرا در آغوش گرفت و با لحن مهرباني گفت : عزيزم تو چه حرفاي قشنگي بلدي. بعد انگار که ياد چيز ناراحت کننده اي بيفتد گفت: البته بچگي هايت هم گاهي شيرين زباني مي کردي. و آهي کشيد و گفت: پدرت مرد با احساسي نبود. او عاشق من نبود. تنها هوس و شهوت بود آن هم تا همين چند سال پيش. کمي مکث کرد و ادامه داد: تو بايد او را بشناسي الان که فکر مي کنم واقعا ياد آن روزها آزارم مي دهد من برده ي او بودم. او انسان نبود. نگاهش را به پايين انداخت و گفت: اين عکس ها از عشق نمي گويند. فقط از شهوت مي گويند. من او را دوست داشتم حتي براي ارضاي او. اما همه چيز از ۵ سال پيش شروع شد. موقعي که فهميدم با خواهرش هنوز رابطه دارد. او به من گفته بود که همه چيز بعد از ازدواج با من تمام شده بود. من تعجب نکردم از مشاجره هاي اين چند ساله تقريبا همه چيز را مي دانستم. آن زنيکه جنده بشکه لفظي بود که مادرم هميشه در مشاجره اش با پدرم به کار مي برد و من مي دانستم منظور مامان چه کسي بود. من سعي کردم که او را از نازاحتي در بياورم و به او گفتم که خيلي زيبا بوده و او فقط لبخند زد. او راضي شد که عکس مورد علاقه ام را دور نريزد. اما بقيه را سوزاند. عکس همان عکس پاهاي بلورين و خوش تراش بود با بهشتي ديوانه کننده ميان آن. ۷ساعت در راه بوديم و از شهر کوچک نزديک روستا ۲ ساعت راه بود که با تاکسي به آن جا رفتيم. روستايي بسيار کوچک اما آباد. عموي مادرم بسيار پير بود اما با ديدن مادرم بسيار خوشحال شد. او خانه گلي اما بسيار با صفا را به ما داد که درست چسبيده به خانه اش بود. خانه بسيار تميز اما محقر بود. رختخوابهاي زيادي روي هم انباشته بود با ملافه اي سفيد روي آن. معلوم بود اين خانه در روزگار نه چندان دوري خانه اي زنده بوده و اينک عموي مادرم آن جا را به ياد آن روزها تميز نگه داشته بود. واقعا مرد با سليقه اي بود و البته سر زنده. وقني آن روستا را ترک کرديم من واقعا به او وابسته شده بودم به طوري که خيلي گريه کردم. اورا مثل يک پدر دوست داشتم. روز اول خستگي در کرديم شب بي آنکه متوجه شوم خوابم برد بدون اينکه روياهاي شيرين مزاحمم بشود. صبح ساعت ۷ بود که بيدار شدم. از کنکور به اين طرف هيچ وقت اين قدر زود بيدار نشده بودم. تازه به ياد افتادم که شب ساعت ۱۰ نشده خوابيده بودم. مادرم در حياط روستايي خانه قدم مي زد. بخار کتري رنگ و رو رفته اي هم به سقف کوتاه اتاقک کوچک روبه رويي که همان آشپزخانه بود مي خورد. مادرم را ديدم که درست مثل بچه ها از ديدن آن درختان زيباي در حياط سر مست شده بود. مدام نفس عميق مي کشيد و چشمانش را مي بست. وقتي مرا ديد براي آوردن صبحانه به سويم آمد. اوه چه زيبا شده بود. هواي روستا چهره اش را همانند يک دختر تازه بالغ کرده بود. آستين هايش را مثل زنان روستا بالا زده بود و موهاي شسته و پريشانش از شدت خوشي به آسمان مي رفتند. لباس سفيدش کاملا پستان هايش را بر جسته نشان مي داد و البته آن قدر نازک بود که بشود کرست سياهش را از زير آن تشخيص داد. ساعت ۱۰ صبح خوراکي ها و هرچه لازم بود برداشتيم تا به باغ روبروي خانه برويم. عموي مادرم کليد باغ را به او داده بود و صبح به سر زمين رفته بود. زمينش البته به نزديکي باغ نبود. باغ عموي مادرم که بعدها به او عمو مي گفتم بسيار بزرگ بود با انواع درختان سيب و مو و ... . درختان بسيار به هم چسبيده بودند. جايي را پيدا کرديم و زيراندازمان را همان جا پهن کرديم و صورتمان را در سايه و پاهايمان را در آفتاب قرار داديم. ساعت ۱۲ ظهر بود که خسته از گشتن باغ به روي زيرانداز برگشتيم. هر دو خسته و البته سير از خوردن ميوه. مادرم دامن خود را تا ران بالا زد و در آفتاب گذاشت آخر هواي روستا در آن تابستان خيلي خنک بود. باز افکارو رويا ها به سراغم آمدند. من هم خودم را به مامانم چسباندم. او هم بدون گفتن کلمه اي خودش را به من چسباند و من در آغوشش بودم. طوريکه بوي عطرش را استشمام مي کردم. نرمي پستان هايش سينه ام را نوازش مي داد. من مدتي را به همين گونه به سربردم بدون اينکه لحظه اي از فکرش خارج شوم. اما مادرم به آرامي چشم هايش را بسته بود. من چيز ديگري مي خواستم و آن اندکي بالاتر از ران هايش بود. ناگهان به ساعتش نگاه کرد و گفت: فرامرز بلند شو عمو گفته که مياد به ما سر بزنه. اگه ما رو اين طور ببينه وضع خوبي نداره. بعد انگار که بخواهد حرفي را که از دهنش بيرون آمده باشه را ماست مالي کنه گفت: مي دوني آخه من و تو خيلي به هم نزديکيم. البته من اين طور بزرگت کردم. اما همه مثل ما فکر نمي کنن.و باز درحالي که وضعشو مرتب مي کرد ادامه داد: من نمي خواستم بي عاطفه شي مثل بابات. من اون رو براي تو تحمل مي کردم. ميدوني نمي خوام از دستم بري. مي خوام براي خودم زندگي کنم. من تا حالا اين حرف ها را نشنيده بودم و داشتم بهشون گوش مي دادم. با هر کلمه قلبم تندتر مي زد. مي خواستم منظورشو از جمله آخر بپرسم که عمو با داد و فرياد خاص روستايي ها ما را پيدا کرد. تمام بعد ازظهر را با عمو بوديم. حرفاي قشنگي مي زد. اينو از خنده هاي مامان فهميدم اما يک کلمشو نمي فهميدم. آيا مامانم هم حسه منو داشته؟ آيا واقعا اون هم مي دونه که آدم مي تونه با محبوبش حتي اگه پسرش باشه سکس کنه؟ واقعا منظورش از مي خوام مال من باشي چي بود؟. شب عمو زود خوابش گرفت ما هم به خونه بر گشتيم. مامان شام رو که کمي گوشت بود آماده مي کرد و من فقط نگاش مي کردم وقتي از پشت نگاش مي کردم مدام کمرشو مي ديدم که قر مي خوره. اون شب وقتي رفتم تو حياط دستشويي ادرارم با کمي مني سفت شده بود و من مي دونستم که اين به خاطر اتفاقات امروزه. فکر مي کردم من خوشبخت ترين پسر روي زمين خواهم بود. اگر موفق بشم. اما بعد از اون افکار مزاحم و بزدلانه به مغزم مي رسيد که مي گفت نه اين کارو نکن. اما من به نداي دلم توجه بيشتري داشتم. اگه مامانم مثل من فکر نمي کنه پس منظورش امروز چي بود. اصلا چرا امروز خودشو تميز و مرتب کرد؟ چرا من رو به سينش فشار داد و اگه اينو حس مادرانه مي دونست چرا وقتي ياد عمو افتاد حالش متغير شد؟ آره مامان قدم اول را بر داشته بود. و من حالا بايد با احتياط جلو مي رفتم. و او را تصاحب مي کردم درست مثل داريوش سوم که خواهرانش را تصاحب کرد يا مثل بقيه پادشاهان ايراني که به گواه تاريخ صاحب مادرانشان شدند و با آنان ازدواج کردند. به خاطر آوردم روزي که داشتم يکي از کتاب هاي توي کمد را ورق مي زدم و ياد اين جمله افتادم که زرتشت هرگز ايرانيان را از ازدواج با محارم منع نکرده بود. به اتاق رفتم نوبت من بود. با خود فکر کردم اگر هم اشتباه کرده باشم او مرا خواهد بخشيد و به آشپزخانه رفتم. تصميم گرفتم نقشه ام را عملي کنم. به مامان گفتم مامان يادته کمرت درد مي کرد و چون مي دانستم قوطي کرم مخصوص کمر دردش را همراه آورده گفتم اگر مي خواهي بيا برايت کمرت را چرب کنم. تازه عمو هم نيست که فکر بدي بکند. مامانم به من نگاه مي کرد چيزي نمي شد در چهره اش خواند و سپس مثل اين که تازه متوجه حرفم شده باشد با يک لبخند محبت آميز و تحريک کننده قبول کرد. رختخواب را خودش پهن کرد و ساکش را کنار آن گذاشت. گفت من دوست دارم تاريک باشه. با گفتن اين جمله اندکي از لرزش دستم کم شد و جرات بيشتري پيدا کردم. حس کردم کيرم بيشتر به شورتم فشار مي آورد. او به پشت خوابيد و من شروع کردم آرام کمرش را چرب کردن. البته خيلي کم کرم برداشتم و بيشتر مي ماليدم. از پايين کمر مي ماليدم و وقتي محکم فشار مي دادم موهاي تنش سيخ مي شد. کمي به پايين رفتم روي گودي کمرش را رد کردم و به لبه دامنش رسيدم حس کردم از آنجا کونش شروع مي شود. اما جرات نکردم پايين بروم. صداي آه خفه اي از دهن مامان که به روي پشتي فشار مي آورد مي شنيدم. ناگهان او آرام دستش را از زير بدنش بيرون آورد و آرام دامنش را به پايين کشيد اوه! او شورت نداشت. کون برجسته اش از هميشه به من نزديک تر شده بود. يک لحظه عقلم را از دست دادم و نزديک بود او را تمام بدنش را لخت کنم. اما جلوي خودم را گرفتم هر حرکت عجولانه اي مي توانست تمام آرزوي مرا نابود کند. مادرم آه مي کرد اما آرام مثل يک دختر که براي اولين بار مالش را تجربه مي کرد. من آرام از روي کمر به روي کونش مي رفتم. تاريکي هم موجب مي شد جرات بيشتري پيدا کنم. شايد مامانم هم همين طور بود هر چه بود من پسرش بودم و حالا او دامنش را تا پايين زانو پايين آورده بود و نور مهتاب بر پاهاي خوش تراشش مي تابيد. و آن قدر مي درخشيدند که هر انساني را به اشتباه مي انداخت که آيا اين پاهاي فربه يک دوشيزه جوان نيست؟ من آرام دامن را از پايش در آوردم. و او بدون هيچ اعتراضي گذاشت تا پشت ران هايش را بمالم ديگر از ماده چرب خبري نبود. فقط وقتي روي کمرش بر مي گشتم تا يکنواخت نشود دستم کمي چرب مي شد. درست ۲۰ دقيقه بود و من داشتم خسته مي شدم مادرم اين را فهميد. نمي دانم چرا هر چه در دل مي گفتم را مي شنيد. بر گشت و گفت خسته شدي؟ و من که در زير نور ضعيف محل تولدم را ديدم. کسي پهن و سفيد که گويا تنها ۲ روز از زدن موهايش مي گذشت. مادرم مثل اینکه من شوهرش باشم بدون اينکه خودش را جمع کند گفت حالا نوبت من است. من شدت ضربان قلبم را حس مي کردم. ناگهان انگار آب سردي رويم ريختد وقتي ديدم مي خواهد دامنش را بپوشد. من با لحن ملتمسانه اي گفتم نه ، بذار همان طور باشد او که انگار از شنيدن اين حرف خنده اش گرفته بود با لحن موذيانه اي گفت: مگر تو کس مامانت را دوست داري؟ گفتم اگه نداشتم که الان پيشت نبودم. او شروع به در آوردن لباسش کرد اول بلوز چسبان و بعد کرست سياهش را. پستان هايش به زن هاي ۳۵ ساله مي زد کمي پير تر از پاهايش. در مقايسه با عکس کمي بزرگتر و شل تر که البته بسيار تحريک کننده بود. او شلوار من را پايين کشيد ديگر مطمئن بودم او را تصاحب کرده ام. اما گذاشتم او لباسم را در بياورد درست مثل بچگي او به شورتم رسيد. اما من را خواباند و درست رويم افتاد. مثل زنهايي که از ارباب خود تقاضایي دارند او با چشمهايش مرا مي طلبيد. من دستم را به سوي شورتم بردم اما او مانع شد چرا؟ آرام زمزمه کردم. گفت بايد قولي بدهي. به من قول بده هميشه با من باشي درست مثل زن و شوهر. قول بده مثل پدرت نباشي. مال من باشي. ببين من عاشقتم مي فهمي؟ عاشق پسرم. پسري که آرزوي خوشبختي اش را دارم. من واقعا عاشقتم و امشب مرا بکن. او داشت التماس مي کرد: مرا بکن. به خاطر خدا اين گناه نيست. اگر بود خدا تنها آدم و حوا را نمي آفريد. به جاي ۲ نفر ۱۰۰ نفر مي آفريد. پسرم بيا از همان جا که آمدي مرا بکن. محکم بکن که من و حوا خوشبخت ترين مادران هستيم. مزه يک کير داغ جوان را به مادرت بچشان. مي داني چند وقت است کسم در انتظار توست؟ ۱۸ سال. تو اکنون بالغي. مي خواهي آخرين قطره آبت را درون من بريز. آه که بيهوده برايت هنگام زايمان درد نکشيدم. آه محکم فرو کن من مال تو هستم. مي فهمي مال تو. امشب لخت لخت شدم برايت. ببين چه قدر دوستت دارم. فرو کن. من برده ات هستم. من عاشق کيرتم. بريز تا ته آبت را بريز. محکم تر من خيلي مقاومم. دارم ميمرم. خدا ممنونم. آه... مادرم ادامه مي داد و من تمام آبم را درونش ريخته بودم تمام اين مدت او را مي کردم. بله مادرم را جايي که از آن بيرون آمده بودم. هرگز فراموش نمي کنم آن شب را. شب ماه عسل من و مادرم در روستايي دور افتاده. ما ۱۰ روز در آن جا مانديم. مثل يک نو عروس و تازه داماد صبح و عصر با هم سکس مي کرديم و البته اين موضوع از روي شناسنامه اش کمي تعجب بر انگيز بود. اما او همسر من بود ما غير رسمي ازدواج کرديم. نتايج کنکور دور از انتظار نبود من با رتبه سه رقمي به دانشگاه تهران رفتم. الان ۲ سال است که تحصيل مي کنم. دخترهاي دانشگاه طالب من هستند. اما من يک لحظه هم فکر خيانت نمي کنم. من ازدواج کردم اما آنها نمي دانند. اميدوارم درسم را سه سال و نيم تمام کنم تا با مادرم و البته همسرم به خارج برويم و بچه دار شويم. بچه من. بچه مامان و نوه مامان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر